سایه بلندم که می‌افتد توی اتاق، سرت را به آرامی‌ می‌چرخانی سمت قاب در. چشم‌هایت را ریز می‌کنی تا بدانی کیستم! چهره‌ی پر از چین و چروکت را که می‌بینم، پیشانی تب دارم خط می‌افتد و سراپا دلتنگت می‌شوم. مرا به خاطر نمی‌آوری اما تمام تلاشت را می‌کنی که از جایت برخیزی و به احترام آمدنم اندکی بلندشوی. اما نمی‌توانی! قدم‌هایم را بلند برمی‌دارم سمت تو، تا بیش از این به خویش زحمت ندهی. دست‌های لرزانت به سمتم دراز است، با شوق به آغوش سینه‌ام می‌فشارمت و بر فرق سرت، روی موهای سپید شده‌ات، بوسه‌ای می‌کارم با طعم گیلاس!. چقدر هیجان‌زده‌ای از دیدنم، توی آغوش نحیفت، قلب بی‌قرارم آرام می‌گیرد. دوست نداری از کنارت بلند شوم، دستم هنوز لابه‌لای انگشتانت آرمیده... . عروست کاسه‌ای سوپ می‌آورد و می‌گذارد جلویت و بی‌هیچ حرفی می‌رود و لبخندی خشک و از سر اجبار نثار نگاه حیرانم می‌نماید. او که می‌رود به زحمت، با تکیه بر دست‌های لرزانت می‌نشینی و آه می‌کشی... سرد و بلند! انگار تمام استخوان‌هایت به درد آمده‌اند. قاشق را پر می‌کنی و آرام به سمت دهان بی‌دندانت می‌بری اما در نیمه راه، تعادلت را از دست می‌دهی و قاشق از انگشتان بی‌رمقت بر زمین می‌افتد و سوپ پخش می‌شود. با هراس و وحشت به در نگاه می‌کنی، دستپاچه دستمال توی دستت را به زحمت به فرش کهنه کف اتاق می‌مالانی... و اشک از چشمان کم‌سویت سرازیر می‌شود. قلبم به درد می‌آید از این همه رنج. می‌آیم جلویت می‌نشینم تا نگاه عروست به خرابکاری‌ات نیفتد و با خم ابروهایش، گره بر قلب شیشه‌ای‌ات نیندازد. غذای ریخته شده را جمع می‌کنم و نگاه پر از مهرم را به صورتت می‌پاشانم. آرامش به نگاه نا امیدت بازمی‌گردد وقتی اولین قاشق سوپ را به دهانت می‌گذارم چه لذتی می‌برم وقتی آب دهانت را با لبخند فرو می‌بری! تا کاسه‌ات را تمام کنی، صبورانه کنار لبت را تمیز می‌کنم، می‌گویی حق دارد عروسم، خسته‌شان کرده‌ام، شده‌ام مثل بچه‌ها، اختیار خودم را ندارم، گاهی خودم را خیس می‌کنم... اشکی که به زور لبخند، در کنج چشمانم مهار کرده‌ام روانه گونه‌های داغم می‌شود. کودکی‌های خودم را به یاد می آورم که گاهی خود را خیس می‌کردم و مادرم صبورانه یادم می‌داد که دفعه بعد زودتر به دستشویی بروم... .

امروز که تنهایی‌ات را با تمام سلول‌های تنم فهمیدم، دستان پیر و چروکیده‌ات را با دستان لاغرم می‌فشارم و می‌گویم؛ خوب می‌فهممت مادربزرگ، می‌دانم از چه می‌گویی، حالت را درک می‌کنم... .

کلمات زهرآگین زن جوان توی ذهنم می‌پیچد که با داد و فریاد به کسی که آن سوی خط است می‌گوید؛ بخدا خسته شده‌ام! چرا همه‌اش من باید جور مادر پیرتان را بکشم؟ زندگی‌ام را به گند گرفته، بیا و چند روزی او را به خانه خودت ببر تا من هم نفس بکشم! بغض‌هایت را به تلخی فرو می‌خوری؟ و دست می‌کشی روی گیسوان برفی‌ات... موهایت را به ناز شانه می‌زنم و گیسوانت را می‌بافم به رسم کودکی‌هایت. غنچه غنچه لبخند از لبان نازک و صورتی‌ات می‌ریزد و بر صحن اتاق کوچک و نمورت پخش می‌شود. ملافه‌های بوی ناگرفته‌ات را عوض می‌کنم و عطر دلخواهت را گوشه بالشتت می‌پاشم. لباست را عوض می‌کنم و پیراهن گلدار صورتی‌ات را می‌پوشانمت. سرت را که بر بالش می‌گذاری، زیرلب و خالصانه دعایم می‌کنی و چشم‌هایت را آرام می‌بندی... چقدر معصومی ‌و پاک... . از در که خارج می‌شوم، سر بر می‌گردانم و دوباره نگاهت می‌کنم، یک آن دلم می‌لرزد و اندوه به قلبم چنگ می‌اندازد! نکند دفعه دیگر که بیایم اینجا نباشی!

تقدیم به همه سالمندان بی پناه وطنم